خورشید
فرهنگی، اجتماعی و ...
نوشته شده در تاريخ شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 آمده فصل بهاران شادمانی ها کنید

همچو بلبل در چمن نغمه خوانی ها کنید

نوشته شده در تاريخ شنبه 27 اسفند 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 آشفته تر از مجنون حال من و شیدا بود

اندر دل من عشق رخ آن فریبا بود

چون بلبل شوریده در باغ جمال او

صد ناله نمودم سر او بیخبر از ما بود

چون در شب هجرانش از دیده سرشکم ریخت

چشم من و اشک شمع پیوسته به دریا بود

مهمان عزیز دل یاد او بود هر شب

شایستۀ یاد او تنها دل رسوا بود

از کیف نگاه او مستانه و مخمورم

من وامق او بودم او بهر من عذرا بود

(خورشید) سپهرمن بس نور به دل بخشید

نور رخ زیبایش از بسکه دل آرا بود

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

«خيانت...!

آشنا ترین واژه این عصر!!!»

در تار پود این خطه رخنه کرده

خدایا!

نمیدانم تابه کی شمع خیانت ملیت پرستی روشن خواهد ماند

این بار سنگین چه زمانی

از این خطه رخت سفر خواهد بست

آخر ما مسلمان نیستیم؟

اگر هستیم

چرا؟

ابر خیانت در وطن ما میبارد.


نوشته شده در تاريخ شنبه 15 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |
نوشته شده در تاريخ جمعه 13 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 در یک لحظه

     مرگ به مقابلم آمد

                دنیا با بزرگی اش

              خورشید با نور بیدریغ اش

                                              برایم تنگ و تاریک شد

ناگه

تو در مقابل چشمانم آمدی

چشمان زیبای تو آمد،

میگفت:

به من خوب نگاه کن

اگر

 تو مرا

       تنها بگذاری

                     هر گز ترا نخواهم بخشید.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 11 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 11 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

پرندة مهاجر

آمده

از راه های دور و دراز

                 با وحشت تنهایی

               با غم جدایی

آمده

   پرندگان مهاجر

                       با یکدسته حزین خزانی

پایانی نیست

      غم را

               هجران را

افتاده ام

    در گوشة ویرانه

 

آری!

افتاده ام

    عشق، ای یار تنهایی من

بیا! شب سیه ام را

           با نورت منور نما

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 9 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

 

وطن حقیده

اي بابام يورتي ديارم، نو بهارم سن وطن

شوكتيم ،‌ شأنيم ، قوانچيم ، لاله زارم سن وطن

گر زيارت ايله سم هر آن سيني فخر ايلبان

قبله گاهيم مسكنيم ،‌هم ننگ و عارم سن وطن

امنيت نظمينگ اوچون  بيرسم بو جان ني ارزيگي

آبرويم ، عزتم فخر و قارم سن وطن

باغ و راغ و تاغلرينگ دور جنت و مأوا كبي

قــوتم ،‌ آب و حياتم چشمه سارم سن وطن

جان بيرور من سيني آتنگ اوچون هر لحظه مين

«عظيمي» ايتگن كبي جانانه يارم سن وطن

ســـرودة نقيــب الله « عظيمي»

متعلم ليسه خصوصي آيدين فارياب

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 9 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 9 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

        آزادگان

 

ای عقابان تیز چنگ زمان

           ای همه رستمان این دوران

بهر آزادی وطن همه گان
           بسته با هم زجان ودل پیمان

فخر میدارد این وطن برتان

          آفرین بر صفای سنگر تان

که دگر اهرمن نمی خواهیم

آتش اندر چمن نمی خواهیم

 

 

میهن امروز کارتان خواهد

            بهر حفظ اعتبارتان خواهد

تاکه آباد گردد این کشور

              بازسازی شعار تان خواهد

بهر عمران و اعتلای وطن

           کوشش بی شمار تان خواهد

 تازه گی وشگفتگی خورشید

   در خزان وبهار تان خواهد

نوشته شده در تاريخ شنبه 8 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 6 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 عواطف بهاری

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 5 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

ای ذاتی که مقلب القلوب هستی، قلب ما را بردین خویش ثابت نگهدار

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 5 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 4 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 2 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 شب همه شب بیاد تو....

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 2 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 شب تنهایی

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 2 بهمن 1398برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 غربت

نوشته شده در تاريخ شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, توسط جمشید خورشید |

  

 زمان، پیر و سالخورده می شود، و بعضی از افکار و اندیشه ها کهنه می شوند و ارزش شان را از دست می دهند، اما جایگاه حضرت محمد(ص) در سینۀ انسانها همچون غنچه ای است که شگوفایی اش هر روز بیشتر و بیشتر می شود، پس طروات و تازگی پیامبر اکرمدر دلها باقی است و پیوسته تازه خواهد شد.

 

  اگر ما می توانستیم پیامبر بزرگوار مان را به همان اندازه که دیگران شخصیتهای خود را معرفی کردند، معرفی کنیم-که نتوانستیم-و اگر به همان اندازه که دیگران از فرصت ها استفاده کردند ما هم استفاده می کردیم و اگر مؤسسات علمی و سایر مؤسسات اجتماعی و حیاتی در راه معرفی او کمر می بستند و خود را وقف می کردند، فقط او روی تخت دلها نسل امروز تخت می زد و نشست در سینه ها فقط او یافته می شد.

به رغم همۀ اینها، بازهم در شرق و غرب دنیا، هر کس کوزۀ خود را به دست گرفته و به سوی این سرچشمۀ پاک و زلال که می خواهیم او را به عنوان«المنهلُ العذابُ المورِد» معرفی کنیم، می دود و می خواهد خود را به قبۀ او برساند..قبۀ انسان برگزیده ای که برسرخورشیدها تاج می گذارد.

نوشته شده در تاريخ جمعه 30 دی 1390برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 حسرت روز نکو

کـــودک مست نـگاهش که ره بـیگانه گرفت

چه قــــیامت که دل از عــاشق دیوانه گرفت

غنچه بخت مــــــرا داغ فـــــــراوان بدلست

تا که خون جــــــگرم، شوخ به پیمانه گرفت

حسرت روز نکو را چه خورد دل که غمش

به مـــــیان دل امــــید نشــست خــانه گرفت

یاد آنروز که دلـــــــم محو رخش گشته بخیر

که دل از غــــــایت شوخی به زولانه گرفت

به جـــــز از ماه کی داند قصه خورشید مرا

وه چـــسان عشق شد و مذهب پروانه گرفت

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:حسرتا, توسط جمشید خورشید |

 حسرتا آن ایام چه روزگاریست؟

شبی از شب های مملو از مشقت و فتنه، همه در صحن سکوت مثل دود پراگنده شده بودند. و گاه گاهی این سکوت را بادهای تند و توفان سرد زمستانی درهم شکسته، باغستان مملو از مهرو محبت را ویران می کرد و صدای دلنواز بلبلکان وطن گم کرده را خاموش می نمود، گویا بر منقار کوچک و قشنگ آنها مهر تایید می نهاد که حرفی به سخن گفتن نمی آوردند، ابرهای سیه و نفیر توفان سخن از ظلمت شب می راندند.  کشتی حیات بخش در ساحل های بی سر پناه اسیر موج های پر تلاطم شده و هر لحظۀ آن خروش نا خوش آیند مرگ را به گوشها میرساند. دریغا سرنشینین آن هنوز در خواب غفلت فرو رفته بودند و از خود نا آگاهانه ملول بنظر می رسیدند در آخرین لحظه زندگی و اثنای غرق شدن شعار مرگ بهتر از حیات را سر میدادند اما به بسیاری از معرفت ها و حقایق هستی و زندگی به ویژه پاسخ به پرسشهایی مانند از کجا آمده ایم؟ چرا آمده ایم؟ و مسٶلیتمان چیست؟ به کجا خواهیم رفت؟ و حتی پاسخ به سوال های دیگر ساده مانند زنده گی چیست؟ حمایت به چه مفهوم؟ و تا بعیت چه معنی دارد؟ را نمی دانستند.

اما چاره چه بود؟ تمام اختیار خویش را به دست پلید ملاح نادان داده بودند، دریغا ملاح نیز دنباله رو بود آنچه او انجام می داد تحت فرمان کسی دیگر انجام می داد و او دچار حالات ناگوار زنده گی شده بود و نمی دانستند چه کنند تا اینکه از موج های فلاکت بار نجات یابند.

چونکه آنها به حقایق کائینات به صاحب کون مکان که همه جارا منور نموده نظری نکرده بودند ودر راه آن تلاشی نورزیده بودند و اگر قدمی به راه او (خداوند متعال) میگذاشتند حتما ایشان را به راه های خود هدایت میکرد و از حالات ناگوار زنده گی نجات می داد، چون خود می فرماید.

والذین جاهد و فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین           (عنکبوت)

ترجمه: وکسانیکه در راه ما تلاش کنند حتما را به راه های خود هدایت می کنیم و همانا خداوند با نیکو کاران است.

او نور خود را توسط فخر کائینات و خواجه هر دو سرا(ص) برای بشریت نمایان کرده است، پیامبر اسلام (ص) با الهام از پروردگارش چنین می فرماید:

"راه و رسم روشن و واضحی را فرا راه شما قرار داده ام، شب آن به سان روزش روشن و نورانی است، و به جز کسانی که قصد هلاکت و خود کشی را دارند هیچ کس آن را ترک نکرده و به بیراهه نمی رود."

حسرتا آن ایام چه روزگاریست؟

 

دریغا برآن ایامیکه چوپان ما یار، ندیم و خادم گرگ وحشی گردد و با آن پیمان دوستی ببندد و از آن دشمن کج اندیش انتظار وفا را داشته و بر حق گوسفندان خدا خیانت کند. وتمام اختیار خود را در گرو آن بد اندیش بگذارد.

آیا شنیده اید؟ گرگ احمق تیمار و منجی چوپان و گوسفندان شده باشد؟

حاشا! عقل انسان مومن را قانع نمی کند.

-            ­­­همواره با شما در جنگند تا شما را اگر بتوانند از دین تان باز گردانند.

                                  (البقرۃ 219)

ای برادر عزیز!

فکر و اندیشه تو در بارۀ ملاح خاین و چوپان دنباله رو چیست؟ آیا این ظالمان در یوم الحساب با صاحب حقیقی حساب و کتاب نخواهد کرد.

هرگز؟!....

خلاصه همه متحیرند و از خود می پرسند که این ایام چه روز گاریست؟

اگر او ما را به سر منزل میرساند چرا به بی راهه می رود؟ و چرا تحت فرمان کسی دیگر کار می کند؟

اگر او پاسبان ماست، اگر او وکیل ماست چرا با گرگان وحشی عهد و پیمان می بندد؟ چرا دنبال او می رود؟ چرا از گوسفندان خدا غذایی برای آنها آماده می کند؟ چرا؟ چرا؟ آه... دریغا... چه پرسشهای بی پاسخی؟

آیا هیچ به عذاب وجدان گرفتار نخواهد شد آیا هیچ روز یوم الحساب را به خاطر نمی آورد. شاید نعوذ بالله با این اندیشه عمل خواهد کرد که صاحب حقیقی را فریب خواهد داد و یا به آن هیچ فکری نکند در حالیکه او (خداوند تعالی) خود چه زیبا می فرماید.

یعلم خائنۃ الاعین و ما تخفی الصدور

- او اشتباه چشم ها و آنچه را که سینه ها پنهان می دارند می داند.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 

من آمده ام !

    از شهر دور

   از شهریکه

              در آن

                    پرنده گان هراسان

                                 کودکان سرگردان

                                                صخره ها آغوشته بخون

 از شهریکه

       در آن محبت و صداقت مرده

                                  قلم ها شکسته

                                                       کاغذ ها پراگنده

                                                                          کتاب ها خاک آلود

ازشهریکه

       در آن درختان و بوته های معرفت را به آتش زده اند

       مردمان وی با مرگ دست و پنجه نرم میکنند

شهریکه

         در آن

        انسان هیچ ارزشی ندارد

ای دوست!

 از کوچه های تنگ و تاریک

                             عبور کرده ام

از کوچه هایکه

                 هر لحظه، جنگ و انتحاری ،‌نفرین های بزرگ جهنمی

                                                                              در آن داد می زند

ازکوچه هایکه

                  عساکر ابلیس های بزرگ جهان

                                                      در آن لانه کرده

خسته ام

         از روزگاران گذشته ام

آمده ام !

         میخواهم

                      در کنار پنجرة

                                 به آینده ام باندیشم.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 فصل گرمای خورشید

                       بپایان رسید

اندوه و سرور

              برگ درختان پر بار معرفت

                                           به باغ بی برگی فرو میریزد

آوازی از عمق قلبم

                     هر لحظه

     خاطرات تلخ زنده گانی

گذشت روز گاران جوانی

                              را بیادم میدهد

من با دستان خالی

                  منتظرم

                         باد سرنوشت

                                       به کجا میبرد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 جای به دل گرفته یی، ای تو مرا بهار من

بی تو بهار رفته از این دل سوگوار من

گرچه بهار آورد شور و نشاط زنده گی

بی تو بهارمن غم است شعله کشد شرار من

سیر گل چمن بسی بی تو نه بخشدم فرح

سرور من، عزیز من، دلبر گلعذار من

شب همه شب به یاد تو گریه چنان کنم بتا

خون دلم به رخ کشد دیده اشکبار من

نور دودیده ام تویی صبح و سپیده ام تویی

آنچه گزیده ام تویی، صاحب اختیار من

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, توسط جمشید خورشید |

 سرا پا فطرت یوسف حیا بوده است دانستم

ولی فــــــــکرزلیخا نابجا بوده است دانستم

زدست نابرادرها دریغــــــــا یوسف کنعان

به زندان بلا ها مبـــــــتلا بوده است دانستم

به بازار وفا گرچه صداقت جنس کم پیداست

مـگر لفظش به هرلب آشنا بوده است دانستم

خــــوشا آنراکه می پوید ره حق وحقیقت را

که رفتن در ره دیگر خطا بوده است دانستم

کج اندیشی وبیراهی ره مقصود را سد است

به منـــزلها رسیدن از وفا بوده است دانستم

جوانمردی وپاکی را زخورشید جهان آموز

که نورش بیدریغ رهنما بوده است دانستم